خاطره ی من وختر خالم

ساخت وبلاگ
یک روز که رفته بودم خونه دختر خالم وسایل آشپزخونه که اسباب بازی بودن رو با خودم بردم.دختر خاله کوچولوم اونا رو خیلی دوست داشت.و هی باهاشئن بازی میکرد تا ساعت 1 شب.موقع خواب شده بود و تمتم چراغها خاموش بود دختر خالم نمیخوابید و هی تو خونه راه میرفت مامانش به زور بلاخره خوابوندش .فردا ظهر موقع نهار خالم برام دوغ ریخت که بخورم یهو دختر خالم قاشقشو توی لیوان دوغ زد و هی میریخت روی فرش.خالم به من میگفت تند دوغتو بخور دختر خالم قاشقشو گذاشت کنار و لیوان دوغ رو برداشت و همشو رو خودش ریخت.عصر هم پدر و مادر و برادرم اومدن.دختر خالم خیلی فضولی میکرد.پدرم آخر شب رفت خونه و ما خونه خالم موندیم.صب من خواب بودم که یهو دختر خالم اومد بالا سرم و انگشتشو کرد تو دماغم و یکی هم زد توی صورتم و جیغ کشید و پرید روی سر مامانم و همه بیدار شدیم و کلی به کاراش خندیدیم

شعر باران...
ما را در سایت شعر باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aysanhamidi بازدید : 147 تاريخ : شنبه 17 شهريور 1397 ساعت: 2:33