یک روز که رفته بودم خونه دختر
خالم وسایل آشپزخونه که اسباب بازی بودن رو با خودم بردم.دختر خاله کوچولوم اونا رو خیلی دوست داشت.و هی باهاشئن بازی میکرد تا ساعت 1 شب.موقع خواب شده بود و تمتم چراغها خاموش بود دختر
خالم نمیخوابید و هی تو خونه راه میرفت مامانش به زور بلاخره خوابوندش .فردا ظهر موقع نهار
خالم برام دوغ ریخت که بخورم یهو دختر
خالم قاشقشو توی لیوان دوغ زد و هی میریخت روی فرش.
خالم به من میگفت تند دوغتو بخور دختر
خالم قاشقشو گذاشت کنار و لیوان دوغ رو برداشت و همشو رو خودش ریخت.عصر هم پدر و مادر و برادرم اومدن.دختر
خالم خیلی فضولی میکرد.پدرم آخر شب رفت خونه و ما خونه
خالم موندیم.صب من خواب بودم که یهو دختر
خالم اومد بالا سرم و انگشتشو کرد تو دماغم و یکی هم زد توی صورتم و جیغ کشید و پرید روی سر مامانم و همه بیدار شدیم و کلی به کاراش خندیدیم
شعر باران...
ما را در سایت شعر باران دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : aysanhamidi بازدید : 147 تاريخ : شنبه 17 شهريور 1397 ساعت: 2:33